به دوشکشیدنِ جنازهی خاطرات
نویسنده: ساجده ملکزاده
زمان مطالعه:5 دقیقه

به دوشکشیدنِ جنازهی خاطرات
ساجده ملکزاده
به دوشکشیدنِ جنازهی خاطرات
نویسنده: ساجده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
با صدای پرستاری که وارد اتاق میشود پلکهایم باز میشوند. جانکندن برای روز دیگری از زندگی را آغاز میکنم. در کسری از ثانیه کارها و تاریخ و هویتم را به یاد میآورم. لیست بلندبالای کارهای دردستاقدام یکبار تمام انرژیام را میبلعد. دوبار پلک بر هم میگذارم. اینبار بیقراری دستهایم بهکلی خواب را از سرم میپراند. با دیدن انگشتانم که مثل موج مکزیکی تکانشان میدهم و دستکشیدن روی رگ برجستهی پشت دستم، نفسکشیدنم را به رسمیت میشناسم. سرزنشهای درونی شروع میشوند. چرا خوابیدم؟ چرا زیاد خوابیدم؟ چرا حالا که فرصت دارم و دوبار چشم باز کردم، کاری نمیکنم؟
چشمم به تخت گوشهی اتاق میافتد؛ عزیزم بیجان و آرام روی تخت افتاده است و تنها کاری که از دستم برمیآید، براندازکردنِ ارتفاع کوههای سبز مانیتور کنار تختش است. همسن من است. دیدنش در این حال، بیشتر از همیشه مرا میترساند. اضطرابِ وجودیِ مرگ تمام وجودم را گرفته است. پلکهایم دوباره سنگین شدهاند. ولی مگر ترس از نبودن، مرا مضطرب نکرده است؟ چرا دوبار اراده میکنم تا بخوابم و نباشم؟ چرا ترجیح میدهم به این زیستِ منفعلانهام در خواب ادامه بدهم؟ شاید تحمل این افکار و ترسها از توانم خارج است.
ضربان قلبش بالا رفته است. میفهمم خوابش عمیق نیست. چشمهایش را باز میکند. بخشی از مغزش آسیب دیده و قابل ترمیم نیست. میخوابد، بیدار میشود. تقریباً تمام فعالیتهای غیرارادیاش مثل ضربان قلب هنوز درست کار میکنند، ولی هیچ واکنشی به عوامل محیطی نشان نمیدهد. مغزش دستور هیچ حرکت ارادی، از جمله تکلم و تحرک را صادر نمیکند. کنارش میایستم و دستش را که محکم مشت کرده، در دستم میگیرم. همزمان افتادن قطرههای سرم را چک میکنم که مثل ضرب ثانیهشمار ساعت روان باشند. خیالم راحت است که حواسم به همهی امورات بوده است. چشمم به چشمان کمرمقش میافتد که ساعتها به سقف خیره میمانند. میفهمم هیچ از حالش نمیدانم. نمیدانم چه چیزهایی را میخواهد بگوید و نمیتواند. نمیدانم چه دردی میکشد که تمام روز در خواب و بیداری، دستانش را مشت کرده است و دندانهایش را بههم میفشارد. چقدر ناتوانم در رمزگشایی نگاهی که هفتههاست تلاش میکند حرف بزند. بارِ ضعفم را اشکهایم به دوش میکشند. دیدنِ اشکهایش بند دلم را پاره میکند. گریه یک واکنش غیرارادی است. حالا این را خوب میفهمم. امروز بیشتر از روزهای قبل گریه کرد. آنقدر که گوشهایش پر از آب شده بود. چهرهاش مملو از غم و غضب بود، ولی جز سکوت و نگاه، هیچ راه ارتباطی نداشت. چه خودخواهم که او را در چنین حالی میبینم و باز خودم را ناتوان میپندارم.
چشمهایم را میبندم و تمام خاطراتمان از بچگی در ذهنم میگذرد. در دوران دبستان برای چند برچسبِ «بیست» و «صد آفرین» و قبلترش سرِ تقسیم اسباببازیها دعواهای طولانی داشتیم. همیشه مشتاقِ همبازیشدن بودیم، ولی محال بود تا آخر، مسالمتآمیز پیش برویم. بعد از بازی، توی کوچههای اطراف خانهشان زوریگی ماءالشعیرهای تلخ را سر میکشیدیم تا بقیهی بچهها نفهمند عادت به خوردن این چیزها نداریم. به سفرهای شمال و رازهای مگویی فکر میکنم که فقط دریای دور از ساحل جرأت گفتنشان را به ما میداد. شبهای یلدا دیوان حافظش را میآورد و برای همه فال میگرفت. میگفت دلم میخواهد مثل حافظ باشم. میخواست آدمی فراتر از یک آدمِ معمولی باشد. به موفقیتهای ساده هم قانع نبود. سال کنکور دربارهی همین آمال و آرزوها کمی رویاپردازی میکردیم و دوباره برمیگشتیم سراغ تستهای عقبافتادهی دیفرانسیل. یکروز که از دست کارهایش خونم به جوش آمده بود، خواهرم گفت: «اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» راست هم میگفت. مهربان بود ولی عادت داشت محبتش را با آزار و اذیت نشان دهد. و همه میدانستیم اگر با کسی شوخی نمیکند، بهاندازهی کافی دوستش ندارد. فکر کنم من را دوست داشت.
چشمهایم را باز میکنم و ابرِ خاطرات بالای سرم را میپرانم. ناگهان ترس مثل سطل رنگِ سیاهی روی سرم میریزد و تمام وجودم را سیاه میکند. نمیدانم ترسِ ازدستدادنِ اوست، ترسِ کمرنگشدنِ خاطرههاست، یا ترسِ نبودنِ خودم. هرچه باشد، دلم نمیخواهد خاطرههایمان ذرهای آسیب ببینند. دوبار تلاش میکنم که با جزئیات بیشتر بهیاد بیاورمشان. میلان کوندرا جایی مینویسد: «ترسناکترین چیز مرگ، ازدستدادن آینده نیست بلکه ازدستدادنِ گذشته است. در واقع فراموشی نوعی مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.» خاطرهها به ارتباط ما اعتبار میبخشند، همینطور به زندگی زیستهمان. وقتی امید برای ساختن خاطراتی در آینده را از دست میدهیم، به پشتسر نگاه میکنیم و بیشتر از همیشه به خاطرات بها میدهیم. تلاش میکنیم تا حداقل جاپای خاطرات قدیمی را در جای مطمئنی از حافظهمان محکم کنیم. جنازهی خاطرات را آنقدر روی شانههایمان حمل میکنیم تا کمکم محو میشوند. در نهایت، روزی میرسد که خاطرهای روی دوش ما نیست ولی نمیتوانیم کمر صاف کنیم.
میدانم که همه یک روز خواهند رفت و غمگینشدن چیزی را تغییر نمیدهد. میدانم که هر ارتباطی تاریخ انقضایی دارد. این را خودش در کپشنِ آخرین پست اینستاگرامش نوشته بود. این را هم خاطرنشان کرده بود که: «و حتی شمایی که این پست رو میخونی، روزی میرسه که ارتباطمون منقضی میشه :)». همهی اینها را میدانم اما باز نمیتوانم غمگین نباشم. نمیتوانم نگرانِ رنجی که میکشد، و رنجی که اگر روزی نباشد خواهم کشید، نباشم. نمیتوانم دست از مراقبتش بردارم. فکر میکنم مرگ هم کنار من نشسته و به او خیره شده است. نمیدانم خودش مایل به همراهشدن با کداممان است. شاید حتی من زودتر از او مرگ را همراهی کنم. اما چه فرقی میکند؟ بهقول ولادیمیر ناباکوف: «وجود ما چیزی نیست جز شکاف نور بسیار کوچکی میان دو تاریکی ابدی.» حرمت این حضورِ کوتاه را نگه میدارم و بهجای دستمالیکردنِ خاطرات، مینشینم کنار تختش. میخواهم با او حرف بزنم. از همان حرفهایی که پیش از این فقط وسط دریا با هم میزدیم. حرفهایی که مدتها منتظرِ فرصت مناسبی برای گفتنشان بودم. گمان کنم شنیدن هم یک عملِ غیرارادی باشد.

ساجده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.